ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
کوک کن!
کوک
کن ساعت خویش !
اعتباری به
خروس سحری، نیست دگر
دیر
خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است
کوک کن ساعت خویش !
که مـؤذّن، شب
پیـش
دسته گل داده به
آب
و در آغوش سحر رفته به
خواب
کوک کن ساعت خویش
!
شاطری نیست در این شهرِ
بزرگ
که سحر
برخیزد
شاطران با مدد آهن
و جوش شیرین
دیر برمی
خیزند
کوک کن ساعت خویش !
که سحرگاه
کسی
بقچه در زیر بغل، راهی
حمّامی نیست
که تو از لِخ
لِخ دمپایی و تک سرفه ی
او
برخیزی
کوک کن ساعت خویش !
رفتگر مُرده و این کوچه
دگر
خالی از خِش خِش جاروی
شب رفتگر است
کوک کن ساعت خویش !
ماکیان ها همه مست
خوابند
شهر هم . .
.
خواب اینترنتی عصر اتم
می بیند
کوک کن ساعت خویش !
که در این شهر، دگر مستی
نیست
که تو وقت سحر، آنگاه
که از میکده
برمی
گردد
از
صدای سخن و زمزمه ی زیر لبش برخیزی
کوک کن ساعت خویش !
اعتباری به خروس سحری نیست
دگر ،
و در این شهر سحرخیزی
نیست
و سحر نزدیک است
قشنگ بود, مرسی