:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 12

کاربران آنلاین

نوشته شده توسط : Reza

دنگ... دنگ... 
‏ساعت گیج زمان در شب عمر 
‏می‌ زند پی‌ در پی زنگ

زهر این فکر که این دم گذراست 
‏می‌ شود نقش به دیوار رگ هستی من 
لحظه‌ ام پر شده از لذت 
‏یا به زنگار غمی آلوده است 
‏لیک چون باید این دم گذرد، 
پس اگر می‌ گریم 
‏گریه‌ ام بی‌ثمر است 
‏و اگر می‌ خندم 
‏خنده‌ ام بیهوده است

دنگ... دنگ...
لحظه‌ ها می‌گذرد 
‏آنچه بگذشت نمی‌ آید باز 
قصه‌ ای هست که هرگز دیگر 
نتواند شد آغاز

‏مثل این است که یک پرسش بی‌ پاسخ 
بر لب سرد زمان ماسیده ‏است

‏تند بر می‌ خیزم 
‏تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز 
‏رنگ لذت دارد آویزم 

‏آنچه می‌ ماند از این جهد به جای 
خنده‌ی لحظه‌ ی پنهان شده ‏از چشمانم 
‏و آنچه بر پیکر او می‌ ماند 
‏نقش انگشتانم

‏دنگ... 
‏فرصتی از کف رفت...
قصه‌ ای گشت تمام 
‏لحظه باید پی لحظه گذرد
‏تا که جان گیرد در فکر دوام 
‏این دوامی که درون رگ من ریخته زهر 
وارهانیده ‏از اندیشه‌ ی من رشته‌ ی حال 
‏وز رهی دور و دراز
داده ‏پیوندم با فکر زوال

‏پرده‌‏ ای می‌ گذرد 
‏پرده‌ ای می‌ آید:
می‌ رود نقش پی نقش دگر
رنگ می‌ لغزد بر رنگ 
‏ساعت گیج زمان در شب عمر
می‌زند پی‌درپی زنگ
دنگ... دنگ...
دنگ...

 



:: بازدید از این مطلب : 241
تاریخ انتشار : جمعه 19 ارديبهشت 1393 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد

متن دلخواه شما